انتظار از ابر ها

سال ها پیش روزی از روزهای گرم تابستان وقتی امام محمد باقر (ع) زیر آفتاب سوزان به کشاورزی مشفول بود، یکی از مسلمانان از ایشان پرسید: "چرا در این هواي گرم براي رسیدگی به امور دنیوي از شهر خارج شده اید ، راستی که اگر مرگ شما را در این حال دریابد ، جواب خدا را چه خواهید گفت ؟ "

این شخص می گوید : همینکه این جمله را به امام علیه السلام عرضه داشتم، خود را از کارگزارانش جدا کرد و بسوي من متوجّه شد و فرمود : اگر مرگ مرا در این حال دریابد ، در بهترین حالتی است که با آن روبرو می شوم ، حال اطاعت و بندگی خدا ، من استراحت را در این هواي گرم از خود گرفته و به دنبال کار و فعالیّت می روم، می روم تا با زحمت و عرق جبین ، چرخ اقتصاد زندگی را بگردانم و این بهترین حالتی است که یک انسان می تواند در آن قرار گیرد ، جاي ترس و هراس آنجا است که مرگ بر آدمی وارد شود در حالی که در معصیت خدا باشد و با تن آسایی و تنبلی از دسترنج دیگران استفاده کند" . (1)

(1)-  از کتابی نوشته ی محمد رضا صالحی کرمانی به نام زندگانی چهارده معصوم نشر انصاریان و ناشر دیجیتالی مرکز تحقیقات رایانه اي قائمیه اصفهان

و اما انتظار دهقان ها ...

سال ها پیش دهقان ها، از قدیم آموخته بودند که باید بعد از اولین باران، وقتی هوا سردتر شد، زمین را شخم بزنند، بذر بپشاند و زمین هایی که آب نداشت، باید در انتظار باران می ماند... دهقان ها باز هم با دست هایشان زمین را بذر میدادند، گاوآهن ها همیشه پاییز زمین را زیر و رو می کردند، گویی فرقی نمی کرد امسال ابرها چه می خواهند، چند ماه که می گذشت برای جمع کردن محصول می آمدند؛ گاهی خوب باران می بارید، محصول خوب بود و برداشت خوب؛ گاهی کم باریده بود،گاهی آفت زده، گاهی هیچ محصولی نروییده بود، اما سال بعد باز هم دهقان بعد از اولین نم نم باران، زمین را شخم می زد، باز هم بذر می پاشید، انتظاری از ابرها نبود، انتظاری از آسمان ها نبود... هر چه بود به قسمت خود راضی بودند.. آن چه باید انجام می دادند را انجام داده بودند؛ گاهی چند سال آسمان بی ابر همان آبی کمرنگ همیشگی بود، با شب هایی پر از ستاره، دهقان ها لباسی سپید می پوشیدند و زمین را می کندند، عمیق و عمیق تر .. تا جایی که آب را پیدا کنند، این الگوی کهن در تاریخ ادامه پیدا کرد... تازمانی که مدرنیته آهسته میان خانه ها، مزرعه ها و بایر ترین دشت ها رد پایش را جا گذاشت. انتظار نسل دهقان، کسانی که یاد گرفته بودند بیشتر داشته باشند، بیشتر بخواهند و بیشتر استراحت کنند، "بیشتر" شده بود.... ابرها دیگر نوید شروع کار را نمی دادند، شبیه اظطرابی بزرگ بودند که آیا این ابر ادامه خواهد داشت؟ آیا باید زمین را شخم زد، اگر امسال خشک سالی شد چه؟ چه کسی برگه های سبز و آبی اربابهای پشت میز بانک را پس میدهد؟ ....نسل دهقان ها زودتر پیر می شوند، زودتر مریض می شوند و زودتر می میرند، نسل دهقان ها دیگر کار خود را نمی کنند، اما یادگرفته اند که مثل آدم های متمدن نگران آینده باشند و وقتی ابر اول سال کم می بارد توی خانه بمانند... یادگرفته اند که تیز ترین پیکان را به سوی آسمان بگیرند، به ابرها بد و بیراه بگویند و آسمان را خسیس بدانند... چون فهمیده اند برای زندگی بهتر باید بیشتر بخواهند، و آسمان به هر حال کمتر خواهد داد؛ دهقانی از نسل دهقان ها صبح به اجدادش فکر میکرد،  صبح کیسه ی بذر ها را برداشت، هفته ی قبل مثل اجدادش کارش را کرده بود.یک هفته می شد که آسمان صاف بود و یک هفته از ابر خبری نبود، اما بعد ابر اول مهر ماه زمین را شخم زده بود و فقط ریختن بذرها مانده بود، نزدیک های غروب به خانه بر می گشت با کیسه ای خالی. نگاه به آسمان کرد هنوز صاف بود و چند ستاره ی کمرنگ در آسمان پیدا بودند...

دیشب به خانه برگشتم، آرام خوابیده بودی و تا صبح خواب همدیگر را دیدیم...

پای تلوزیون خواب رفته ای آرام

ادامه ی فیلم را توی خواب می بینی

فیلم درباره ی شکستن سد بود

تو مرا غرق زیر آب می بینی

هی صدا می زنی مرا میان حباب

می رسد فقط صدای آب به گوش

دست و پایت کرخت در آب است

توی اعماق آب می روی از هوش

خواب رفته ای پای تلویزیون

می روم کم کنم صدای سردش را

یک نفر توی فیلم فهمیده

برده سیلاب جسم مردش را

خوابت آرام تر شده انگار

خواب اخبار ظهر را دیدی

خبری تازه تر نبود از ما

پشت آن صفحه های خورشیدی

می نشینم کنار تو آرام

باز می شود چشم تیره تو

-"کی رسیدی ببخش خوابم برد؟"

چشم من مانده باز خیره به تو

خواب رفتیم و خانه بیدار است

مملوء از گفته های ساکت ماست

گویی انبار کرده این دنیا

گوشه ای از اتاق ماکت ماست

صبح می شود و چای میریزی

توی لیوان سرخ شیشه ایت

بوی پیراهنت هنوز این جاست

بوی یاس  کم و همیشگی ات

تو:         - "چه خبر، مرد، خوب خوابیدی؟"

من:        - "خواب اجداد مرده را دیدم،

خواب سیلاب های سنگین بود

خانه ی آب برده را دیدم

یک نفر داشت توی عالم خواب

در زمین بذر برف می پاشید

ابر هم داشت بر دل خاک

برگه های کتاب می بارید

یک نفر گاو آهن خود را

روی آسفالت جاده ها می برد

یک نفر روی اسب، داسش داشت

ساقه ای از پیاده ها می خورد

آخرین لحظه خواب می دیدم

سیلی از برگه های آبی رنگ

می برد آب خانه ی ما را

زیر صد ها هزار تکه ی سنگ"

 

حرف من را شنیدی و لیوان

توی دستت هنوز می لرزید

تو:         -" خواب دیدم که مرده ای دیشب

خواب دیدم که سیل تو را دزدید...

خواب های ما چقدر آشفته است

کی رسیدیم به این سر رویا"

چشم بستی و با خودت گفتی:

-"می رود زیر سیل این دنیا"

 

من پر از اضطراب پرسیدم:

-"راستی قسط بانک را دادی؟

سند مزرعه و خانه گروست

نرود آبروی آبادی...."

 

من پریشان خواب های خودم

تو ولیکن بزرگ تر دیدی

من سیاه سیاه می دیدم

تو ولیکن سپیده می چیدی

در دل تو امید باران بود

من ولی انتظار  بی ایمان

سیل پیش نگاه تو کم بود

من ولی غرق قطره ای باران

گفتی یک لحظه "قصه ی دیروز

که برایت از ارث اجدادم

گفته بودم هنوز یادت هست؟

قصه ی بذر پاشی آدم؟

باید امسال مثل اجدادت

زیر و رو تر کنی زمینت را

باید این خاک را دانه دهی

خط زند رنج ها جبینت را

باید امروز با دو کیسه ی صبر

خالی از داس  و دانه برگردی

باید این بذر را که پاشیدی

باز هم سمت خانه برگردی

باید هر سال وقت خزان

بی خیال غم و نم باران

بذر ها را به خاک ها بدهی

پیش از آغاز بارش آبان"

 

بذر ها را به دوش من می داد

و دوباره دعای خیری کرد

مزرعه بوی خاک و گندم داشت

نم نمک می وزید بادی سرد

پوستین را به شانه ام بردم

جمله اش در سرم طنین انداخت

با این بذر و خاک را بدهم

به خدایی که ابر خواهد ساخت

روز دوم که بذر پاشیدم

شب پر از آسمان صافی بود

و نه باران و لکه ی ابری

این برای شروع کافی بود

گر چه امسال سال باران بود

گر چه این بذر ها که روییدند

صبر این دانه ها جوانه شدند

داس ها باز ساقه بوسیدند

 

"سال باران نبود اگر حتی

باز هم فصل شخم می خیزیم

باز هم سال بعد بذرت را

بر دل خشک خاک میریزیم...."

 

 

 

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد